بعد از تاسوعا، عاشورا از مشهد که بازگشتیم یکی از همان صبحهای پنجشنبه یا جمعه که منزل بودم، مادر صدایم زد، همان طور که داشت سورهی نباء را میخواند گفت: این سوره را هر روز بخوان، اگر یک سال این سوره را هر صبح بخوانی همان سال به حج میروی. نگاهی به چهرهی آرام و سادهاش انداختم، یعنی چند وقت بود داشت این سوره را میخواند تا امسال عازم سفر حج شود؟ در حالی که هم ما و هم خودش خوب میدانستیم سال 95 نوبتش خواهد شد. به سادگیاش لبخند زدم... .
لبخند زدم و گفتم: من دارم سورهی الرحمن را میخوانم.
نه که به خواص سورهها اعتقادی نداشته باشم ولی برحسب عادت باز هم با دو دو تا چهارتای منطقی خودم به موضوع نگاه کرده بودم، غافل از این که خدا بارها برایم ثابت کرده بود دو دو تای او هر چه بخواهد میشود.
نوبتها که اعلام میشد همکارم بسیار پیگیر و گوش به زنگ بود، هر ساعت اعلام میکرد تا اولویت 320، تا اولویت 400، تا اولویت 500 و چند ساعت بعد تا اولویت 600 اعلام شد!
زنگ زدم به مادر، گویی او هم بیاطلاع از اولیتها نبود؛ خیلی زود عازم شد و یازده یازده نود و دو با بیست و دو ساعت تاخیر بازگشت.
مادر دو دو تایش را با خدا تنظیم کرده بود... .
بارالها! با حساب خودت اموراتمان را اصلاح کن... الهی آمین
[ جمعه 92/12/23 ] [ 1:18 عصر ] [ ساجده ]